سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

انتظار....

 

روزی که عزم رفتن کردی خاطرت هست ؟

گفتی:روز تولّد شکوفه ها می آیی!...

گفتم:با گل تنهاییم که در فَراقت میروید چه کنم؟

گفتی گل تنهایی را با یاد من هر روز بچین

تا که سبزه زار زندگیمان پراز آواز عشق بماند...

گفتم:اشک چشمانم را چه کنم؟

که بر گریه های آسمان طعنه میزند؟

گفتی بگذار ببارند تا که ابر غم در چشمانت بمیرد

گفتم:پروانه ی رویایم که بر دور خیالت میپرخد را چه کنم؟

گفتی شمع یادم را زنده نگه دار تا برگردم...

و... رفتی...

شکوفه های درخت تنهایی َم رویید...

پرپر کردم...

ابر غم را درچشمانم کشتم...

و پروانه ی رویایم به دور شمع خیالت چنان چرخید که پرش سوخت...

.

و تـ ــ ـو هنوز نیامده ای...

دلتنــگ شده ام...

دلتنـگتر از تمام دلتنگـــی ها...

خوبِ من...

برگرد...

.

 

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم   ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 

 

 


+ نوشته شده در شنبه 92/2/21 ساعت 9:5 عصر توسط مهدیه نظرات ()


مــاه من کجایی؟

 

 

 

شـب است و مــاه می رقصد در آسمــان...

و ستاره ها چشمـک زن میدرخشند در سیاهی شـب...

.

امشـب میـان پنجره بـه شب پر ستاره چشم دوخته ام...

امشب من هستم و سایه ام...سایه ای لــرزان...

و یــاد تــو که درخیالم جان میگیرد...

.

امشب میان پنجره به سیاهی شب...به مــاه...به ستاره ها...چَشم دوخته ام....

امشب به یاد تو ساعت ها کنار پنجره به آسمان پر ستاره چشم دوخته ام....

صدایی نمی آید....جزســکوت.....

امشب ماه با کمری خمیده در آسمان میرقصد....

هلال ماه مرا به یاد هلال ابروی تــو می اندازد...

.

درخشش ستارگان مرا به یاد چشمان بـراق تــو می اندازد....

ای ماه مـن کجایی تـــو!؟

آیا امشب تـــو هم به آسمان مـی نگری؟

به آسمان زیبا و پر ستاره؟!به ماه قد خمیده؟!

.

اگر به آسمان بنـگری مـرا درگوشه گوشه آسمان خواهی دید!...

مرا که منتظرت هستم....مرا که انتظارت را میکشم....

.

ای زیبا تـرین و درخشنده ترین ستاره ی زندگیم....

 برگردو زندگی تاریکم را...زندگی همچون شبم را روشن کن......

من امشب برایت از آسمان زیبا ستاره می چینم...و در چشمانم پنهان میکنم....

تا وقتی که آمدی به شکوه آمدنت ستاره بارانت کنم....

***

همیشه چشم به آسمان دارم...

حال عجیبی ست

دیدن همان آسمان که شاید "تــــو" دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای...

 

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 92/2/4 ساعت 11:3 صبح توسط مهدیه نظرات ()


چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم...

 

 

 

 

 

میگن خدا به اندازه ی توان و ظرفیت هرکس بهش مشکل و گرفتاری و درد و رنج میده...

خدایا:نه میخوام گله کنم،نه شکایت...

حتی نمیخوام بگم از درد ها و غصه هام کم کنی!

که من با همین دردهـا خوشـم...

فقط میخوام که بهم صـبر بدی...فقط صـبر...صـبری جـمیل...

.

این روزها ....

وقتی خاطرات خوش و ناخوش زندگی هجوم میارن تو ذهنم

و دلم از غصه ها و بی وفایی های دنیا میگیره  …

وقتی از اشک ها و بی قراری های دلـم خسته میشم...

وقتی شبها غـم و درد و بـی خوابی میاد سراغم...

و نیمه شب اشک هام خـوابو از چشام میگیره و

و نفس کشیدن برام  به تیزی شمشیر میشه...

و وقتی این همه فاصله بین خودم و تـــو میبینم...

.

به یاد میارم که این دنیا ،با همه ی بدی ها و خوشی ها و درد هاش یه روزی به پایان میرسه،

اندکی از دردها و غصه های دلم کاسته میشه...

با همه غصه هایی که تو دلم هست شاد میشم و میگم

خدایا تو را سپاس که این دنیای هزار رنگ ابدی نیست و

یه روز همه چی تمام میشه...و...دلِ من هم.......

اون وقتِ که یه کم از دردهای دلم کاسته میشه...

.

خدایاسپاس که دنیا ابدی نیست...

فقط خدایا کمک کن صـبوری کنم...

 که این روزها رنج هایم زیاد شده و صبوریم اندک....

خدیا صبر بده ...

که این چند صـباح رو که مهمون این دنیام بتونم تحمل کنم رنج ها و درد ها رو...

و سختی ها باعث نشه لطف های تــو رو نادیده بگیرم و زبون به گله و شکایت باز کنم…

و از این پس هم بتونم با غصه های دلــم صبوری کنم...

که این روزها حس میکنم تحمل رنـج هایم سخت شده...

 

پروردگارا...تا مرا نبخشیده ای از دنیا نبر....

 

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/12/3 ساعت 8:58 عصر توسط مهدیه نظرات ()


زندگی

 

 

 

این روزهایم به شدت برق و باد میگُذَرند....

قطار عمر به سرعت درحال عبور از روی ریل های زندگیست...

ومن به ناچار مسافر این قطار هستم...

قطارِ زندگی دارد به سرعت مرا با خودش به جایی میبرد که نمیدانم کجاست؟

از ته خط...از ته ایستگاه زندگی واهمه دارم...

ترس دارم از اینکه با این سرعت  به کجا میروم....

آخر این راه کجاست؟...

.

روزهایم دارد خوش و ناخوش میگذرد...

نه غمم هایم ماندگار بود...و نه شادی هایم...

روزهای خوش و ناخوش زندگی گذشتند ورفتند...

و من همچنان هستم ....وبا سرعت درحال عبور از روی ریل های زندگی َم...

.

خدایا حس میکنم راه طویلی در پیش دارم که انتهایش معلوم نیست...

کنگ...مبهم...و تاریک است... یا شایدهم من تاریک می بینم...

.

حس مسافری را دارم که با دستان خالی میخواهد به یک سفر دور و دراز برود...

نه آذوقه ای برای راهش و نه هیچ....

.

خدایا حس میکنم تا تــو فاصله ای زیادی دارم...

.

دنبالم یه جاده ای ...راهی ...هستم که یه میان بر باشه

به سوی تو...به حریم بالا....

.

پ.ن:میشنیدم میگفتن که روزای جوونی مثل برق میگذره ولی باور نمیکردم به این سرعت باشه…

 

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم  ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک


+ نوشته شده در جمعه 91/11/20 ساعت 6:46 عصر توسط مهدیه نظرات ()


زمستانِ سرد...

 

آن روز کِه می رفتی   بـ ــاران میبارید...

نــه از آسمان...

از چَشمان بـی تاب مـَن...

که هنوز نرفته دلتنگی ات، بـی تابشان کرده بود...

تـُـو گفتی زود باز خواهی گشت به میهمانی چشمانــم...

و آرام روز بازگشتت را در گوشم زمـزمه کـردی...

یـادم مـی آید گفتی...

روز روییدن گل سرخ درفصل بهـار، می آیی...

فصل بهار آمد و رفت...

تابستان،پاییزآمدند و رفتند...

ولی تــُو...

هنـوز نیامده ای...

.

گل سرخِ رز ،جان داد...

پـ ـ ـر پـ ـ ـر شد...

ولی تــُو نیامدی...

.

و حالا در این زمستانِ سرد...

سرمای نبودنت آزارم میدهد....

.

دلم گرمای بودنت را میخواهد...

.

 مـَـن....

گل برگ های گل عشقمان را ...

در لابه لای دفتر خاطراتم نگه داشته ام...

وصبر میکنم تا بیایی...

تا گلبرگ هایی را که شاهد انتظارم بـودند را به دستانت بسپارم...

.

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 

 


+ نوشته شده در جمعه 91/10/29 ساعت 3:28 عصر توسط مهدیه نظرات ()


صبورِعزیز...

 

صبورِ عزیزم،بازم میخوام از تــو بگم...

می بینی....از تــو....

نمیدونم چی منو به از تــو گفتن ترغیب میکنه،وگرنه من کجا و از تــو گفتن کجا...

.

نمیدونم شاید بزرگی َت...جوانمردیَ ت...صبوریَ ت....

آره فکر میکنم...همین صبوریت...همین آرومیت...

همین درد کشیدن هایی که تو صبورانه تحمل میکنی و دم بر نمیاری...

شاید  هم لبخند های دلنشینت...

که حتی درد هم باعث نشد تو لبخندهاتو فراموش کنی...

.

شایدم چشمایی که پر ازحرفه...

حرف هایی از جنسِ درد،از جنسِ تنهایی،از جنسِ بعض...که هیچ وقت به زبون نمیاری....

آخ که چقدر سخته دیدن دردهای یک مردِ خدایی...

.

صبورِ عزیزم کاش میتونستم برای درهایت مرهمی باشم...

.

دیدن دردهای تو...دیدن ذره ذره آب شدنت...دلی صبور میخواهد که مــا نداریم....

خوشا به حال تو که این همه سال درد و رنج و صبورانه تحمل کردی....

خوشا به حال تو که صبوری...

خوشا به حال تو...

.

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/10/27 ساعت 9:39 عصر توسط مهدیه نظرات ()


مولای غریبم...

سلام مولای غریبم...

سلام ای معشوق عالمیان...

آقای خوبم...!

میدانی چند سال است انتظارت را میکشم؟!....

از وقتی سخن گفتم و معنای سخن خود را فهمیدم....

آن زمان همه جا حرف از تو بود...حرف از غربتت...حرف از تنهاییت...

همه جا حرف از اشک ها و گریه های تو بود که برای ما...........

و چقدر شکستم از شنیدن آن حرف ها.......

آقا جان....

چقدر دلم میخواهد بدانم کجایی؟...چه میکنی؟...

چقدر دلم میخواهد بدانم باز با گناهان من....ما....

دل قشنگت آزرده شده؟!

چقدر دلم میخواهد بدانم آیا باز با گناه های من....ما ...

چشمان زیبایت خیس اشک شده است؟!

ولی....جوابش را میدانم:(.....

و چقدر میشکنم هرساعت...هرلحظه از این دانستن........

***

آقا جان بیا و بیدارمان کن از این خواب رنگی....

بیا و هوشیارمان کن....

بیا و جهان را از خواب غفلت بیدار کن....

آقا جان .....

همه ی جهان به خواب سنگین جهل فرو رفته.....

بیا و مارا از این کابوس نجات بده....

ای منجی عالمیان....ای مولای غریبم...

بیا و به اندازه ی تمام سالهای نبودنت با ما حرف بزن......

.

پ.ن:

آقا جان ساده بگم....دلتنگم...همین....

و فهمیدم که یه دل سیاه و سنگی هم میشه دلتنگ بشه....

.

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک  . . .

 


+ نوشته شده در دوشنبه 91/10/18 ساعت 9:3 عصر توسط مهدیه نظرات ()


مـامـان مـن دوربـین مـیخـوام:)

 

هی میگن دوربین حرفه ای ،دوربین حرفه ای ،داغ دلِ منو تازه میکنن:دی

تو این مدت از عکس هایی که گرفتم و پست زدم و دوستانم دیدن کردن، دوستان پیشنهاد میدن که دوربین حرفه ای بگیر حالا که انقدر عکاسیت خوبه البته دوستان لطف دارن وگرنه عکاسی من که تعریفی نداره(آیکون شکسته نفسی:دی)  

این دوربین نخریدن من یه ماجرایی داره وگرنه که من باید الان با دوربین عکس میگرفتم :)البته مقصرش خودمم:)

خوب ماجرای دوربین خریدن مربوط میشه یه چند سال پیش……...که براتون میگم که دیگه نمک نپاشید رو....:دی

ماجرا از این قرار بود که .....

اوایل من به فیلم برداری علاقه داشتم ،دوست داشتم همش فیلم بگیرم از مناظر«بچه بودم دیگه:)) »

به مامانم اینا گفتم که برام دوربین فیلم برداری بگیرن مامانمم گفت باشه ،ولی بعد گفت بذار یه دوربین بگیریم که هم فیلم بگیره هم عکس...

از اونجایی که متاسفانه یه کم لجبازم و...«البته الان این عادت بدمو کنترل کردم :دی » گفتم نه  من فقط دوربین فیلم برداری میخوام...

پس از تحقیق کردن یه دوربین فیلم داری خوب با کیفیت عالی برام خریدن کلی هم پولشو دادیم چند سال پیش 650 هزار...«سال هشتاد و هفت 650تومن خییلی بودهاا،مثل الان نبود که 650 تومنو بدی دست بچه قهر کنه:دی»

منم خوشحــال از داشتن دوربین و اینکه میتونم از صحنه هایی که دوست دارم فیلم بگیرم یه مدت دیگه کارم شده بود فیلم گرفتن،فیلمارو دارم هنوز انقده قشنگن:)... همین دوربین فبلم برداری عکس هم میگیره ولی کیفیت عکسش خوب نیست:(

خوب یه مدت که گذشت دیدم نـــــه ،فیلم به خوبی عکس نیست و من پشیمون که چرا نذاشتم دوربین عکاسی بگیرن ولی تا مدتها صداشو در نیووردم:دی

از اونجا هم که پشیمونی دیگه سودی نداره من موندم ویه دوربین فیلم برداری که دیگه به کارم نمیاد...جاش ته کمده و ماه ها شایدم سراغش نرم....:(...

حالا مامانمو میگم مامان بیاین برام دوربین عکاسی بگیرید من استعدادشو دارم یه عکاس خوب میشم هاا ، میگه نه همین دوربینِِ خیلی عالیه:دی میگه یادته که....اون ماجرارو یاد من میاره:دی

هرچی میخوام برام میگیرن ها ولی این دوربینو چون لج کردم رو با تاخیر برام میگرن که  متنبّه شم:دی

نتیجه اخلاقی :)

توصیه ی من به شما اینه که به حرف بزرگترتون گوش بدید و لج بازی نکنید:)) که به عاقبت من دچار نشید که درحسرت داشتن یک عدد دوربین .......:دی

البته دوربین موبایلم خوبه عکس هارو که دیدید ،راضیم ولی من دوربین حرفه ای میخوام....از این دیجیتالیا که کیفیتش خیلی عالیه.....:(شکلک یاهو - عکاس

البته خواهرم دوربین دیجیتالی داره که گاهی اوقات باهاش عکس میگیرم ولی من برا خودم یکی میخوام برای خودم تنها:)

حالا من ماندم و ..................:دی 

پ.ن 1:دوستان اگه راه کاری دارید به من بگیدکه زودتر برام دوربین بخرن:)

پ.ن2:مامانم گاهی نوشته های وب منو میخونه ایییشالاه این پست از اون پستا باشه:دی

 


+ نوشته شده در جمعه 91/10/15 ساعت 6:26 عصر توسط مهدیه نظرات ()


سفرنامه باران

بیشتر از بارون، صدای بارانو دوست دارم...

اینجا داره بارون میاد...

خدا رحمتشو بی دریــغ بر سر ما می ریزه...

باران...باران...باران...خدایا شکرت...

وقتی بارون میاد دلم میخواد ریزش قطرات بارونو ثبت کنم تو ذهنم...

رفتم تو پنجره ای که رو به حیاط باز میشد به تماشای بارون نشستم...

هوای مطبوع...ریزش بارون...

درختایی که الان دیگه با آب بارون از گردو خاک شسته شدن و برق میزنن از تمیزی...

همه چیز زیباست....

یاد بچگیهام افتادم که وقتی بارون میومد با دوستام زیر بارون میدویدیم

و شعر بارون میاد جر جر(مراجعه شود به پی نوشت)میخوندیم...

شاد و بی خیال....فارغ از غم و غصه ی دنیا....

تو دلمون هیچی نبود جز سادگی و پاکی...

آه....چقدر فرقه بین دنیای بزرگی و دنیای کودکی....

 از بچگی عاشق بارون بودم ...

گاهی تو راه برگشت از مدرسه وقتی بارون میومد..

قدمای ما هم عین مورچه میشد....آروم آروم قدم میزدیم و.....

خیس ِ خیس میرسیدیم خونه...

باران ...باران ...باران ...

الان بارون که میاد دلم تنگ میشه ،دلم میگیره...

چشام با آسمون شروع میکنه به باریدن...

بارون تموم میشه...ولی بارون چِشای من....

 دلم تنگ میشه برای سادگی و پاکی و بی خیالی  بچگی هام....

کاش بارون نقش یه چیزایی رو تو دلم می شست...

 آه...باران....باران....باران... 

پ.ن:بارون میاد جر جر پشت خونه هاجر،هاجر عروسی داره دم خروسی داره:دی

بچه بودیم این شعرو میخونیدم:)


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/9/30 ساعت 1:39 عصر توسط مهدیه نظرات ()


نور امید

 

 

این روزها اینجا هوا سرد است...بوی بـاران می آید...انگار دل آسمان هم گرفته است...

مثل دل من...

هوا ابری است اما بـاران نمی بارد...

آسمان نمیبارد تا دل سنگینش را سبک کند...

مثل چشمان من.... چشم هایم میسوزد.... امــا ....

این روزها دلم گرفته است...احساس تنهایی میکنم...

با وجود شلوغی اطرافم هم احساس تنهایی میکنم...حالم بد است...

هیچ چیز نتوانسته حالم را بهتر کند نه خنده های شیرین کودکان اطرافم

ونه هیچ چیز دیگر...

خسته ام......خسته از تکراری بودن روزهایم...

کاش میدانستم دردم چیست؟! که آزار ندهم عزیزانم را ...پدرم را، مادرم را...

ای خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتری...پس کجایی در این روزهایم؟!

که اگر مهربانی یکی از صفات تو نبود میتوانستم باور کنم من را نمیبینی....

میدانم هستی...من تو را گم کرده ام... کمکم کن بازیابم تورا...

میدانم که کمکم میکنی... میدانم دستم را میگیری...میدانم که...

بـاران می آید...قطرات باران را روی صورتم حس میکنم...

برق امید در دلم جوانه میزند...حس عجیبی دارم...عجیب و گنگ...

نور در تاریکی ...امید در یاٌس...

خدایا ببخش مرا...

ناامیدی از رحمت تو بی انصافی است...

ببخش مرا که فراموش کردم خدایی هست هنوز...

.

پ.ن:این متن تاثیر گرفته از نوشته ای بود که خوندم....

 


+ نوشته شده در یکشنبه 91/9/12 ساعت 2:30 صبح توسط مهدیه نظرات ()


   1   2   3      >