سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

نور امید

 

 

این روزها اینجا هوا سرد است...بوی بـاران می آید...انگار دل آسمان هم گرفته است...

مثل دل من...

هوا ابری است اما بـاران نمی بارد...

آسمان نمیبارد تا دل سنگینش را سبک کند...

مثل چشمان من.... چشم هایم میسوزد.... امــا ....

این روزها دلم گرفته است...احساس تنهایی میکنم...

با وجود شلوغی اطرافم هم احساس تنهایی میکنم...حالم بد است...

هیچ چیز نتوانسته حالم را بهتر کند نه خنده های شیرین کودکان اطرافم

ونه هیچ چیز دیگر...

خسته ام......خسته از تکراری بودن روزهایم...

کاش میدانستم دردم چیست؟! که آزار ندهم عزیزانم را ...پدرم را، مادرم را...

ای خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتری...پس کجایی در این روزهایم؟!

که اگر مهربانی یکی از صفات تو نبود میتوانستم باور کنم من را نمیبینی....

میدانم هستی...من تو را گم کرده ام... کمکم کن بازیابم تورا...

میدانم که کمکم میکنی... میدانم دستم را میگیری...میدانم که...

بـاران می آید...قطرات باران را روی صورتم حس میکنم...

برق امید در دلم جوانه میزند...حس عجیبی دارم...عجیب و گنگ...

نور در تاریکی ...امید در یاٌس...

خدایا ببخش مرا...

ناامیدی از رحمت تو بی انصافی است...

ببخش مرا که فراموش کردم خدایی هست هنوز...

.

پ.ن:این متن تاثیر گرفته از نوشته ای بود که خوندم....

 


+ نوشته شده در یکشنبه 91/9/12 ساعت 2:30 صبح توسط مهدیه نظرات ()