سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

کو آن نگاه؟

 

 

درخت، خود کدام میوه ممنوعه خورده است که محکوم عریانی پاییز است...

جرم برگ چیست که سردبادها بر او حد جاری میکنند...

گناه گیاه چیست در داس مرگ بی رحم باغبان؟

چرخه ی عجیبی است معصومیت محکوم درختان،برگ ها و گیاهان...

نه،هیچ کس محکوم نیست،متهم نگاه ماست....

درخت عریان....

برگ های ریزان...

داس باغبان...

همه آینه های روشن آفرینش اند...همه تصویرهایی از یک حقیقت،از حقیقت یگانه....

زاویه را عوض کنیم....تفسیر ها تغییر می کنند...

تو پشت کدام دریچه به تماشا نشسته ای؟

دریچه حتی مهم نیست! نگاه تو حتی دریچه ها را متفاوت میکند....

اَه،اَه، کو آن نگاه......

محمد رضا سنگری

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/6/22 ساعت 6:50 عصر توسط مهدیه نظرات ()


آهنگ نجابتـــ

 

وقتی چشمهایت را به روی حرام های خدا  می بندی ، خدا ستاره هایش را در چشمهایت روشن میکند...

وقتی دست هایت را نذر نیکویی ها میکنی ، شکوفه های تبسم و رضایت در دستان مهربانت می شکفد...

وقتی از جاده های تلخ و تاریک گناه حذر میکنی و به کوچه باغ های خواب و مناجات او قدم می گذاری ، اجابت است که از رد گام هایت می روید. وقتی مروارید زیبایی هایت را به صدف حیا و عفاف می سپاری ، خدا دریای وجودترا آبی میکند. آنقدر آبی که آسمان به تو رشک می برد .

میدانی! آینه ی نگاهت همیشه شفاف و زلال است و دست هایت همیشه پاک و منزه ...

وقتی با آهنگ نجابت و وقار پنجره ی دلت را به سمت زندگی امروز می گشایی ، پروانه های صداقت و راستی روی گلهای نجیب زندگی ات می نشیند.آن وقت عطر سر به زیر آیه های احساست ، کوچه ی امروز را سرشار می کند.

تو خوب میدانی آراستن و آراستگی مثل شکوفه های دامن بهار مثل رنگین کمان  چشم را به تماشا دعوت میکند و خوب تر میدانی که شبنم اگر روی لطافت گل بنشیند ، چه تصویر بدیعی خلق میکند و چه چشم ها را مسحور خویش ، و شاید این است   که عمر گل به چشم بر هم زدنی می ماند .

کتاب شبنمی بر لطافت گل

 


+ نوشته شده در یکشنبه 91/6/19 ساعت 11:45 صبح توسط مهدیه نظرات ()


دلم رابردی....

 

دلم را بردی...به همین سادگی....عاشقم کردی....

دلم را بردی چه خوب کردی!زودتر از زود ،دیوانه ام کن...این تنها خانه کوچک دل را،پیش تر از پیش ویرانه تر کن...خوابم را ببر...بگذار در این دریای مواج زندگی دست و پازنان،تا به ساحل امن حضورت شنا کنم و باز به ساحل نرسم،امان بده تا دوباره حرکت کنم و از شوق آمدن به سمت تو، نمانم...فرصت بده تا دوباره حرکت کنم و از شوق آمدن به سمت تو نمانم...فرصت بده تا همیشه تشنه بمانم و باز عطش،مرا بی تاب طلب دیدارت کند...امان بده...

بگذار همه ی این رنگ ها که به جان زمین می پاشی،عطر بنفشه ها و زرد ها و سفید های یاس مستم کنند...گیج و منگم کنند...زمینم بزنند و باز بر خیزم و بیفتم...بگذار همین گونه،کج و مج راه بروم ولی ذکر نامت زیر زبانم شکوفه کند....

نمیخواهم هوش را،بدون عطر حضور تو،نمیخواهم دیکته بی غلط را،بی آنکه نام تو بر سر سطر نباشد....

بگذار خط بخورم،اما به دست تو،بگذار بشکفم به فرمان تو!این قامت راست بی یاد تو،کج است و این کج به نام تو،راست می رود....

نمی خواهم شعری با قافیه بنویسم که وزنش تو نباشی....نمی خواهم نثری را،بی آنکه تداوم معنایش تو نباشی...نمی خواهم قصه ای بنویسم که آغاز و پایانش تو نباشی...می خواهم شروع تو باشی....و وسط تو باشی....و پایان تو باشی....

دلم را بردی....به همین سادگی....عاشقم کردی....

تو با بنده ایت این گونه دلبازی میکنی...ای که عشق را از ظریف ترین و لطیف ترین احساسات،نازل میکنی...ای تو که عطر حضورت را در دل مشغولی های روزمره گم کرده ایم...چه خوش است لحظه ای که سراغی از دلباختگانت می گیری...وای وای....که این لحظه چه خوش است...

پ.ن:خدایا ممنونم ازت که با همه ی بدی هایی که دارم باز منو فراموش نمیکنی....

 


+ نوشته شده در یکشنبه 91/6/12 ساعت 2:53 عصر توسط مهدیه نظرات ()