اشاره:
پس از شهادت ابا عبدالله وآتش زدن خیمه ها وغارت حرم حسینی،به عمر سعد گفتند: کودکان تشنه اند مرگ اهل حرم را تهدید میککند. بگذار آبی به تشنه کامان بدهیم . شباهنگام چند مشک آب به باغ تشنه وطوفان زده رساندند. اینک رباب بود واصغر نبود.مشک های خنک وسرشار بود وعباس نبود.دخترکان به اصرار عمه شان زینب آب نوشیدند در آمیزه ی آب واشک وآه ،رقیه ظرف آب را در دست گرفت دست های کوچک ولرزانش آب را حس کرد. با همه شکستگی وخستگی راه افتاد پرسیدند کجا میروی؟او اشک فشان گفت:آب برای بابا او تشنه تر است.واینک شب بود وکودک و جام و بیابان.
این نوشته توصیف لحظه ی رفتن رقیه است به جستجوی تشنه کامی پدر...
آب آورده ام آب !بابای تشنه کام عزیزم ! چه زلال ،چه روشن،اما چه نا به هنگام. این ظرف کوچک را برای تو آورده ام،در کجای این دشت غریب خفته ای ؟
چقدر سخت است گذشتن از نشیب وفراز این دشت.آهسته می آیم تا پای بر تن های پاره پاره نگذارم.باور کن بابا دست هایم زخمی وپایم نشان هزار خار وتاول دارد. پدر جان!گل کوچک تو از غارت پاییز می آید،از تطاول طوفان. در برگ ریز این باغ چه دیدم ،چه شنیدم چه کشیدم وچه چشیدم. نه نمی گویم نمی خواهم دل مهربانت را بیازارم.اصلا غصه های من کجا وغصه های عمه ام زینب .زخم های من کجا وزخم های برادرم اکبر... لب به شکایت نمی گشایم که هرچه زخم ها بیشتر شود به دوست نزدیکتر میشوم.راستی بابا توچند زخم دیده ای ،چند تیر ونیزه وشمشیر چشیده ای؟؟
بابای عزیزم !لحظه به لحظه به گودال نزدیک تر میشوم.
چند بار خارهای تازه در پای کوچک وخسته ام خلید اما آسان است آسان،وقتی تو را ببینم بر زانویم بنشانی وسپس کام خشکیده ات را به جرعه ای بنوازم،چه شیرین است تو لبخند بزنی ومن جرعه ای دیگر به لب هایت برسانم.
گفتم لب هایت ؟ آه آه آه وقتی آخرین بار مرا بوسیدی خشکی لب هایت را حس کردم،خشکی همه عالم در لب هایت خلاصه شده بود.
تو می رفتی وجان نیز. تو میرفتی و آرامش در قدمهایت می افتاد.تو می رفتی وهر چه دل در پی ات می دوید.حالا آمده ام... آب آورده ام تا لب هایت را خشکیده نبینم.آمده ام تا همه ارادتم را ،تا همه محبت وعشم را تقدیمت کنم.
آب نخورده ام بابا؟،لذت آب نوشیدن تو از همه لذت ها فراتر است. لذت نوشیدن تو سیرابم میکند. بهشت من ، لبخند توست.کوثر من لب های تو ...
بابای خوبم! کمی صبر کن می رسم . این هفتمین بار است بر زمین می افتم ببخش بابا ،اگر شوق رسیدن به تو نبود پایم توان رفتن نداشت...
تو را که ببینم همه ی زخم هایم مرهم می یابد.مگر تو مصباح الهدای نیستی ؟
هر چه به گودال نزدیک تر میشوم فضا روشن تر میشود. بابا جان چراغ من باش در این شب غریب وبی غیرت .چراغ من باش در این خارزار غمبار وتار.
چه دور است این راه کوتاه ،چه بی کرانه است ساحل دیدار تو. صدایت بزنم بابا ؟جوابم می دهی؟می ترسم صدای مرا گرگهای بیابان بشنوند.همان ها که عمه ام زینب را تازیانه زدند. همان ها که عمویم عباس را در بی مشکی وبی دستی علقمه رها کردند.
صدایت بزنم؟ دوست داری از حنجره ی خسته وتشنه ام بابا بشنوی؟پس صدایت میزنم بابا، بابا،بابا جان ،بابا...
سلام دخترم، من اینجایم، در نیزه زار و شمشیرستان گودال.
پیشتر بیا دخترم.خوش آمدی عزیز مهربان بابا. اما اگر آمده ای از زخم هایت مگو ، زخم هایت را یک به یک شمرده ام. هر زخم که میخوردی دردی تازه در قلبم می نشست. دخترم تاول های پایت را نشانم نده ،کبودای شانه ، بنفشای چهره ،نیلی ارغوانی گونه ها، نه نه تاب تماشایم نیست.
عزیز کوچک تشنه !آب را بنوش بابا سیراب است.نمی خواهم بیایی ببینی لبی نیست تا تر شود. کامی نیست تا خنکای جام کوچک تو را ادراک کند..نه ،دخترم آب را بنوش.آسمان می لرزد تشنه کامی ات را.
می بینی همهمه ی فرات را... میگرید و میرود...شرمسار سخاوت تو ، شرمسار مهربانی شبانه ات...
دخترم رقیه ! نزدیک تر بیا .اما شیب گودال را طی نکن. تورا تاب تماشا نیست...
قول میدهم جبران کنم مهربانیت را...این جا نه در شام ،در خرابه به دیدارت خواهم آمد.آن روز تورا به زانو نمی نشانم ، تو مرا بر زانو خواهی نشاند. دخترم فردا هم سفر تو ام...
دخترم رقیه !برگرد. عمه به جست وجویت برخواسته است .آب را بنوش وبرو . عمه ات را تاب دوباره بیابان برای یافتن تو نیست...
برو به عمه ات بگو ، بابا سلامت می رساند .بگو فردا با تو همسفرم .از این شام غریبان تا شام غریبان کوفه وشام. بگو بابا تشنه نیست .بابا تشنه نبود .برو دخترم! میشنوی صدای عمه است که صدایت می زند...
دخترم رقیه!خوش آمدی ، برگرد. اما آب بنوش دخترم آب آب آب ...برگرد دخترم...
دکتر محمد رضا سنگری