سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

نام تو زیبا وکربلای تو زیباست ...

نام تو زیبا وکربلای تو زیباست خدا میخواست خود را تماشا کند کربلا را آفرید... میخواست جمالش را به هستی نشاند،کربلای تورا تصویر کرد.

میخواست اوج سر افرازی انسان را بنماید نیزه نشینت کرد وخواست دست های قدرت را آستین برآورد،دست های عباس تو را بر ساحل حاصلخیز علقمه کاشت.

یا حسین!اسم تو زیبا ،رسم تو زیبا ورسیدن به تو زیباست.هرکس تورا یافت از هر زشتی گسست. هرکس به ادراک تو رسید به ادراک زیبایی پیوست هر کس زبان به زیبایی گشود نام تو را تلاوت کرد .روزی فرشتگان نام تو را زمزمه کردند ،بهشت آفریده شد ونسیم ها یاد تو را در گوش گل ها گفتند وشیوه ی شکفتن قانون شد.

یا حسین !یاد ونامت نام ویادت را از لب ها ودلهایمان مگیر.نام نورانی تو مصباح راه ما وعشق طوفانی تو،کشتی امن گرداب ها وخیزاب هاست...

ای نامت کلید همه ی گنج های جهان !ما نیازمندان هماره ی توایم.ای یادت مفاتیح الجنان زیستنمان! خودت را از ما مگیر ولحظه هایمان را تهی از خویش مپذیر...

یا حسین !با ماباش که با تو هیچ راهی به بن بست نمی رسد...عطشت را در جانمان بریز تا کوثر را پیش از بهشت تجربه کنیم...

یا حسین !عشق تو سرمایه وهستی ماست ما را به خویش عاشق تر کن...

محمد رضا سنگری


+ نوشته شده در شنبه 91/9/25 ساعت 9:48 عصر توسط مهدیه نظرات ()


برخیز عباس

 

زمین در ابر آه وآسمان در ابرغبار،کام ها در ابر عطش وجان ها در ابر اندوه وچشم ها پشت ابر اشک .ابر است وابر در بی خورشیدی کربلا،در غبار ریز میدان در برق گاه گاه نیزه ها وشمشیرها، چشم حسین به دنبال ماه است ماه.

کجایی ماه روزهای شب گونه من؟ کجایی روشنای تاریکزار عاشورا؟کجایی تا غبار از دل ودیده بگیری؟ماه تمام هاشمی من ماهتاب بی آفتابی کربلا! بیا وبتاب تا ابر اندوه برخیزد تا غبار آه بنشیند تا اشک برود ولبخند بیاید.

قمر قبیله ی قبله!کجایی تا تماشای تو،آسمان باز دل تنگی هایم باشد.کجایی تا در سایه بان لبخند تو بیاسایم؟کجایی عباس من تا تراکم تیغ ها را بشکنی،تا در هجوم کرکسان سیاه و زشتی که آسمان را از چشم ها دریغ می دارند یک تکه آسمان به نگاهم ببخشی بیا ای روشنی دیده وجان ،ای التیام در بی هم دمی وبی مرهمی!

آه تو نیستی وحسین تو تنهاست …تو نیستی تا پایان هلهله و قهقهه های شوم شب پرستان باشی خیمه ها منتظر تواند عباس…

عباس من از ساحل علقمه برخیز،دست هایت را برافراز تا دست های گستاخی را که به غارت خیمه ها امید بسته اند کوتاه شوند.

مهتاب بی آفتاب عاشورا !بر نمی خیزی؟ رشادت، یتیمانه بر تو میگرید. شجاعت غریبانه تورا میخواند. غیرت،بر سر میزند وعشق ،گریبان چاک میکند.

ای فشرده ی همه فضیلت ها بر نمی خیزی تا هراس از دل اهل خیمه برخیزد؟ بر نمی خیزی تا دیگر بار فرشتگان به تماشا ایستند قامت رشیدت را؟

بر خیز عباس !حسین تنهاست .بر خیز تا هلهله بنشیند.

عباس عزیزم برخیز! فاصله خنجر با حنجر برادر نزدیک تر شده است.

بر خیز عباس 

دکتر محمد رضا سنگری


+ نوشته شده در جمعه 91/9/3 ساعت 10:23 عصر توسط مهدیه نظرات ()


آب آورده ام پدر!

 

اشاره:

پس از شهادت ابا عبدالله وآتش زدن خیمه ها وغارت حرم حسینی،به عمر سعد گفتند: کودکان تشنه اند مرگ اهل حرم را تهدید میککند. بگذار آبی به تشنه کامان بدهیم . شباهنگام چند مشک آب به باغ تشنه وطوفان زده رساندند. اینک رباب بود واصغر نبود.مشک های خنک وسرشار بود وعباس نبود.دخترکان به اصرار عمه شان زینب آب نوشیدند در آمیزه ی آب واشک وآه ،رقیه ظرف آب را در دست گرفت دست های کوچک ولرزانش آب را حس کرد. با همه شکستگی وخستگی راه افتاد پرسیدند کجا میروی؟او اشک فشان گفت:آب برای بابا او تشنه تر است.واینک شب بود وکودک و جام و بیابان.

این نوشته توصیف لحظه ی رفتن رقیه است به جستجوی تشنه کامی پدر...

آب آورده ام آب !بابای تشنه کام عزیزم ! چه زلال ،چه روشن،اما چه نا به هنگام. این ظرف کوچک را برای تو آورده ام،در کجای این دشت غریب خفته ای ؟

چقدر سخت است گذشتن از نشیب وفراز این دشت.آهسته می آیم تا پای بر تن های پاره پاره نگذارم.باور کن بابا دست هایم زخمی وپایم نشان هزار خار وتاول دارد. پدر جان!گل کوچک تو از غارت پاییز می آید،از تطاول طوفان. در برگ ریز این باغ چه دیدم ،چه شنیدم چه کشیدم وچه چشیدم. نه نمی گویم نمی خواهم دل مهربانت را بیازارم.اصلا غصه های من کجا وغصه های عمه ام زینب .زخم های من کجا وزخم های برادرم اکبر... لب به شکایت نمی گشایم که هرچه زخم ها بیشتر شود به دوست نزدیکتر میشوم.راستی بابا توچند زخم دیده ای ،چند تیر ونیزه وشمشیر چشیده ای؟؟

بابای عزیزم !لحظه به لحظه به گودال نزدیک تر میشوم.

چند بار خارهای تازه در پای کوچک وخسته ام خلید اما آسان است آسان،وقتی تو را ببینم بر زانویم بنشانی وسپس کام خشکیده ات را به جرعه ای بنوازم،چه شیرین است تو لبخند بزنی ومن جرعه ای دیگر به لب هایت برسانم.

 گفتم لب هایت ؟ آه آه آه وقتی آخرین بار مرا بوسیدی خشکی لب هایت را حس کردم،خشکی همه عالم در لب هایت خلاصه شده بود.

تو می رفتی وجان نیز. تو میرفتی و‌ آرامش در قدمهایت می افتاد.تو می رفتی وهر چه دل در پی ات می دوید.حالا آمده ام... آب آورده ام تا لب هایت را خشکیده نبینم.آمده ام تا همه ارادتم را ،تا همه محبت وعشم را تقدیمت کنم.

آب نخورده ام بابا؟،لذت آب نوشیدن تو از همه لذت ها فراتر است. لذت نوشیدن تو سیرابم میکند. بهشت من ، لبخند توست.کوثر من لب های تو ...

بابای خوبم! کمی صبر کن می رسم . این هفتمین بار است بر زمین می افتم ببخش بابا ،اگر شوق رسیدن به تو نبود پایم توان رفتن نداشت...

تو را که ببینم همه ی زخم هایم مرهم می یابد.مگر تو مصباح الهدای نیستی ؟

هر چه به گودال نزدیک تر میشوم فضا روشن تر میشود. بابا جان چراغ من باش در این شب غریب وبی غیرت .چراغ من باش در این خارزار غمبار وتار.

چه دور است این راه کوتاه ،چه بی کرانه است ساحل دیدار تو. صدایت بزنم بابا ؟جوابم می دهی؟می ترسم صدای مرا گرگهای بیابان بشنوند.همان ها که عمه ام زینب را تازیانه زدند. همان ها که عمویم عباس را در بی مشکی وبی دستی علقمه رها کردند.

صدایت بزنم؟ دوست داری از حنجره ی خسته وتشنه ام بابا بشنوی؟پس صدایت میزنم بابا، بابا،بابا جان ،بابا...

سلام دخترم، من اینجایم، در نیزه زار و شمشیرستان گودال.

پیشتر بیا دخترم.خوش آمدی عزیز مهربان بابا. اما اگر آمده ای از زخم هایت مگو ، زخم هایت را یک به یک شمرده ام. هر زخم که میخوردی دردی تازه در قلبم می نشست. دخترم تاول های پایت را نشانم نده ،کبودای شانه ، بنفشای چهره ،نیلی ارغوانی گونه ها، نه نه تاب تماشایم نیست.

عزیز کوچک تشنه !آب را بنوش بابا سیراب است.نمی خواهم بیایی ببینی لبی نیست تا تر شود. کامی نیست تا خنکای جام کوچک تو را ادراک کند..نه ،دخترم آب را بنوش.آسمان می لرزد تشنه کامی ات را.

می بینی همهمه ی فرات را... میگرید و میرود...شرمسار سخاوت تو ، شرمسار مهربانی شبانه ات...

دخترم رقیه ! نزدیک تر بیا .اما شیب گودال را طی نکن. تورا تاب تماشا نیست...

قول میدهم جبران کنم مهربانیت را...این جا نه در شام ،در خرابه به دیدارت خواهم آمد.آن روز تورا به زانو نمی نشانم ، تو مرا بر زانو خواهی نشاند. دخترم فردا هم سفر تو ام...

دخترم رقیه !برگرد. عمه به جست وجویت برخواسته است .آب را بنوش وبرو . عمه ات را تاب دوباره بیابان برای یافتن تو نیست...

برو به عمه ات بگو ، بابا سلامت می رساند .بگو فردا با تو همسفرم .از این شام غریبان تا شام غریبان کوفه وشام. بگو بابا تشنه نیست .بابا تشنه نبود .برو دخترم! میشنوی صدای عمه است که صدایت می زند...

دخترم رقیه!خوش آمدی ، برگرد. اما آب بنوش دخترم آب آب آب ...برگرد دخترم...

دکتر محمد رضا سنگری


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/9/1 ساعت 12:19 صبح توسط مهدیه نظرات ()