خدای مهربون
سلام دوستان داشتم الان یه چیزی میخوندم خییلی حس خوبی بهم دست داد به خاطر داشتن چنین خدای مهربونی ...گفتم برای شما هم بزارم بخونید ان شاالله ما هم بتونیم با خدای خودمون همچین قول و قراری بزاریم...
من و خدا یه قول و قراری باهم گذاشتیم ؛اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی قرارم در حسرت آرزویی بال بال می زد با تمام وجود بدون ذره ای تردید؛اول بگم اجازه خدایا!؟ خدایا تو اجازه می دی؟تو صلاح میدونی؟اگر تو ناراضی باشی دلم به نارضایتی ات راضی نمیشه...
اعتراف میکنم قول سنگینیه و عمل بهش مثل به زبون آوردنش کارساده ای نیست...گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه ی آرزوهایم نوشتی موافقت نمیشود...راستش اول حس خوبی نداشتم؛دلم میگرفت...شاید به خاطر جنسم که بیشتر حس و عاطفه بود...
منو ببخش که یه وقتایی از سر بی صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت میپرسم آخه چرا؟؟یه وقتایی از سر بی حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می کردم...چقدر از بزرگواریت شرمنده ام که منو در تموم لحظه های بی صبریم با محبت تحملم کردی...نه تنبیهم کردی نه حتی ذره ای محبتت رو ازم دریغ داشتی...
توی تنهاترین لحظات تنهاییم ؛درست تو لحظه هایی که فکر میکردم هیچ کس نیست؛اون موقع که به این حس می رسیدم که چقدر تنهام؛واسم یه نشونه میفرستادی که من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظه ها همراهتم...
خدایا تو تنهاترین و محکم ترین قوت قلب دل تنهامی...تو طوفان های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی...تو از من به من نزدیک تر بودی...موندم که چطور گاهی اوقات چشم های غافلم ندیدنت...اما تو هیچ وقت حتی لحظه ای منو ترک نکردی...تو همونی که هروقت ازت یاد میکردم ؛بهم امید می بخشیدی...
هروقت خواستم ببینمت بی درنگ با مهربونی درو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم...حتی اون لحظه ای که ازم مکّدر بودی با بزرگواری آبرومو حفظ کردی...تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یک بنده...خدایا ببخش مرا به خاطر تمام بدی هایم.......