گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

صبورِعزیز...

 

صبورِ عزیزم،بازم میخوام از تــو بگم...

می بینی....از تــو....

نمیدونم چی منو به از تــو گفتن ترغیب میکنه،وگرنه من کجا و از تــو گفتن کجا...

.

نمیدونم شاید بزرگی َت...جوانمردیَ ت...صبوریَ ت....

آره فکر میکنم...همین صبوریت...همین آرومیت...

همین درد کشیدن هایی که تو صبورانه تحمل میکنی و دم بر نمیاری...

شاید  هم لبخند های دلنشینت...

که حتی درد هم باعث نشد تو لبخندهاتو فراموش کنی...

.

شایدم چشمایی که پر ازحرفه...

حرف هایی از جنسِ درد،از جنسِ تنهایی،از جنسِ بعض...که هیچ وقت به زبون نمیاری....

آخ که چقدر سخته دیدن دردهای یک مردِ خدایی...

.

صبورِ عزیزم کاش میتونستم برای درهایت مرهمی باشم...

.

دیدن دردهای تو...دیدن ذره ذره آب شدنت...دلی صبور میخواهد که مــا نداریم....

خوشا به حال تو که این همه سال درد و رنج و صبورانه تحمل کردی....

خوشا به حال تو که صبوری...

خوشا به حال تو...

.

یا الله یا رحمنُ و یا رحیم ، یا مُقَلِب القلوب ، ثَبِت قَلبی عَلی دینِک   . . .

 

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/10/27 ساعت 9:39 عصر توسط مهدیه نظرات ()