سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

ساکـــ ِخاکیتـــ کجاسـتـــ پسرم؟؟

 

 

 

 

مـادر سـالها با نـگاهـی منـتظر لـب پـنجره نـشسته و مـنتظر آمـدن تـوست...چـشم بـر در دوختـهِ و منتظر آمدن تـوست...تــو، پسـرش، نــورچـشمانش...چـشم بر همـان دری دوختـه که وقـتی رفـتی گـفتی منتـظر باشـید، برمیگردم... مـادر این حـرفت را خیلـی باور کـرد... بـاور کرد که سـالها لـب پنـجره نـشست و منـتظر آمـدن تـو شـد... بـاور کـرد کـه مـی آیـی!!!

ولـی بـعد از آن روز ایـن در، ایـن کوچـه، دیـگر صـدای پـای تـو را نـشنید...

دیـگر کـسی عطـر حـضورت را حـس نـکرد...

یـادت مـی آیـد به مـادر قـول دادی قـبل از سـال تـحویل کنارش بـاشی!!! یـادت مـی آیـد؟؟قـرار گـذاشتی با خـواهرت کـه ساک خاکیت سین آخر سفره ی هفت سین باشد!!! یادت هست؟؟

با مادر هم قرار گذاشته بودی... تو زیر قولت نزدی... خوبتر از آن بودی که زیر قولت بزنی...

تو زیر قولت نزدی آمدی!!! اما چه آمدنـی!!! چنـد تـا اسـتـخوان و یـکــ پـلاکــ ...

آری تو زیر قولت نزدی آمـدی... ولـی نـگفتـی با ایـن آمـدنت جـواب بی تابـی هـای مـادر را کـه مـی دهـد؟؟  نـگفـتی جـواب اشـک هـای پنهانـی پـدر را که مـی دهـد؟؟  

آری تـو پـر گشـودی و رفــتی... ولـی فکـر مـادر را نـکردی؟!!...فـکر پـدر را نـکردی؟؟!!....

آری تو رفتی و با رفتن « تـو »کمرِ پـدر.........  .و چشمانِ مـادر...

پسرم حالا عقربه های ساعت لحظه به لحظه به سال تحویل نزدیک میشود....

سـیر، سـماق، سمـنو، سنـجد، سیـب، سبـزه... سـاکــِ خـاکـیتــ کـجاسـتــ پسـرم؟؟!!

سـفره ی هفـت سیـن ما شـش سـین دارد... سـاکــ خاکـیتــ کجاسـتــ پسـرم؟؟!!

پ.ن1:رفته بودم گلزار شهدای دزفول پدر شهیدی را دیدم نشسته  بود بر سر مزار پسر شهیدش چنان گریه میکرد که حالم رو منقلب کرد... پابه پای این پدر اشک ریختم:( درسته سالها ازجنگ گذشته ولی این پدر چنان گریه میکرد که انگار یک ساعت پیش پسرش را از دست داده...خدایا کمکمان کن شرمنده این پدرو مادرها و شهدا نباشیم....

پ.ن2: یادمان نرود...که شهدا...و پدرو مادرشان...حق دارند برما....

پ.ن3: یه قسمت هایی از این نوشته تاثیر گرفته ازداستانی بود که قبلا خوندم...


+ نوشته شده در یکشنبه 91/2/24 ساعت 11:4 عصر توسط مهدیه نظرات ()