سونامی تنهایی و سکوت...
و پاییز می آید به استقبال این روزها....نشسته ام تنها....
درخت های این حوالی ،به عطسه پاییز خیلی خیلی حساس هستند...
درختِ پشت پنجره آشنا را جا گذاشتم در روزهای دور...
نمیتوانست کنار بیاید با این روزگار مرتفع....با سونامی تنهایی و سکوت....
می بینی در این ارتفاع زندگی،به کجای جغرافیای باور رسیده ام؟
به خودم می گویم، بی خیال نوشتن....بی خیال نوشتن...
بی خیال تو....بی خیال توی بی خیال....عزیزم....هیچ اتفاقی نمی افتد....همان طور که تا به امروز نیفتاده است...
اگر من بی خیال تو بشوم...اگر خودت را از من دریغ کنی...اگر من به دریغ کردن های تو لج کنم و بیخیالت شوم حتی در ظاهر....
اگر.....اگر....و اگر هزار تا اگر دیگر جاخوش کنند در زندگیمان...هیچ اتفاقی نمی افتد برای درخت های این حوالی که به عطسه های پاییز خیلی خیلی حساس هستند...
فقط من فرسوده می شوم در این تنهایی و سکوت... ..فقط تو پیر می شوی در.......فقط نامنظم تر از دوست داشتن مان،مرگ سلام میکند به یک لحظه....
فقط در قرن های آینده یک حسرت در دل تو....و یک داغ در دل من می ماند تا هزار بار به دنیا آمدن و رفتنمان....
من نمیدانم بار دیگر که به دنیا بیایم لبخند گرم تو،کجای زندگی من پرسه می زند....
تو نمیدانی که در دنیاهای بعد،من در بطن کدام ثانیه بودنت ایستاده ام...ببین !!!
تو که می دانی من چقدر دوستت دارم....تو که میدانی من تو را ترجیح داده ام به.....
بگذریم...تو که می دانی....؟؟! ...اصلاً حرف حساب بهانه هایت چیست؟ …بگذریم عزیزم....
سلام مرا به روزهای تعلل ات برسان....روی خوش طعم غرورت را ببوس....
او بی من خواهد زیست...من نیز بی او به یقین خواهم زیست...
لیک در این میان ،زندگی این خود زندگی ست که لب چشمه...عطشناک می ماند...(واراند)