سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گــر تــو بیایـی غــم از دل بـرود

شاپرک های خسته...

 

 

 

سلام دوستان دیروز داشتم یه گزارش میخوندم ...گزارشی از یک بازدید از آسایشگاه جانبازان، 

گفتم یه خلاصه ای از اونو برای شما هم بزارم...که شماهم بخونید ومتوجه بشیم که درسته 

سالها از جنگ گذشته اما زخم های آن هنوز به همان شدت و دردناکی است...

سردر ساختمان نوشته آسایشگاهجـانبازانثـارالله ...

از در که وارد میشوی،انگار پایت را در دنیای دیگری میگزاری،انگار هیاهوی شهر را می گذاری پشت در و می آیی...اینجا سکوت است و دل تنگی عجیبی لابه لای درختان حیاط است...اینجا مردانی هست که بهشت را فتح کرده اند،مردانی که روشنی و بزرگی زندگیمان در گام هایشان رقم خورده است...

در گوشه ای از حیات یکی از فاتحان روی ویلچر نشسته و مفاتیحی روی پایش باز است...او کیست که تاج عشق بر سر دارد و حرف هایش را از کنج دل به آسمان میفرستد؟؟؟     

این ساختمان کوچک آدم های بزرگی را دل خود جا داده است،  آدم هایی که بغضی به گلویشان پنجه انداخته و آنها در حرف هایشان ،  فقط آن را با خدا تقسیم میکنند...  آدم هایی که حس میکنند در این ازدحام تنگاتنگ تنها و تنها تر میشوند...

آدم هایی که همه از خلوتشان بی اطلاع اند، وحرف های عاشقانه شان آمیخته با دردی پنهان تا آسمان بالا میرود... چه فرقی دارد کسی بداند  آنها با تنهاییشان چه میکنند و روح بزرگشان راچگونه درتنهایی کوچک جای میدهند؟

بله ،من و امثال من این آدم ها را خوب نمیشناسیم به جای اینکه از خودشان بدانیم از فتوحاتشان می دانیم...از عملیات هایشان...

اما من میدانم که برای آنها هیچ چیز سخت تر از این نیست که بخواهی قصه رفتن برادرانشان و ماندن خودشان را را برایت تعریف کنند...ما از کنار هم میگذریم...  بی آنکه به یاد بیاوریم... روزگاری این مردان انگشت هایشان بر ماشه کلانشینگف و ژ3می لغزید تا من امروز بتوانم با انگشتانم صفحه ی کیبوردی را در مقابلم بگذارم و برای دنیا بگویم، که من کجای  این عالمم...  

من نمیتوانم صدای کرکننده ی شلیک تانک را حتی در خواب تصور کنم...اما میفهمم چرا وقتی میخواهی نزدیکشان شوی بعضی وقت ها گوش هایشان را میگیرند...این جانبازان مغز و اعصاب هنوز زوزه ی گلوله ها و غرش انفجار رعد آسای توپ ها و لرزش تمام رگ های مغزشان را در گوش هایشان حس میکنند...

پ.ن1: امروز قصه دیگر،قصه ولفجر 8 و عراقی های بدجنس نیست...قصه دختری ست که به خاطر زخم های شیمیایی پوست بدن پدرش عمریست که حسرت یکبار در آغوش گرفتنش را دارد :(

پ.ن2: الهی هیچ مسافری از رفقاش جا نمونه....تا در میان ما هستند آنها را دریابیم، شاید فردا

خیلی دیر شده باشد...

پ.ن3:برای سلامتی همه جانبازان صلوات فراموش نشه...


+ نوشته شده در دوشنبه 91/2/18 ساعت 11:58 صبح توسط مهدیه نظرات ()