سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی حضور تــ ـ ـ ـو

بــاران می بارید...

نسیم  می وزید...

صدای بــاران و صدای بــاد نغمه سرایی میکردند...

پنجره را بــاز کردم...

بــرگ های زرد پاییزی وارد اتاق شدند...

نسیم ،قطرات باران را به صورتم می زد....

شاخه ها ،به حرمت باد سرخم کرده بودند...

و غنچه ها، به حرمت بــاران بــاز شده بودند...

بوی بــاران مرا مست کرد...

هوای مطبوع...نسیم....بــاران....بــاران......نسیم...

خدایــا ....

این همه زیبایی...

 ناگاه تبسمی برچهره ام نشست...

با یاد تـــو امـّـا...

قلبم لرزید...دستانم لرزید...

با یاد تـــو...

قطره ای اشک از چشمانم بارید...

با یاد تـــو...

باز ذهنم پر از سوال شد...

کـه چـرا رفـتی.....

تو رفتی....

 اما نــه از دلـــم...نــه از جانـــم...

حالا من هستم و .....این همه زیبایی....

امــّا ....

بی حضور تــ ـ ـ ـو...

.

.

راهــی نــبــود بـــیـن مـــن و تــو قـدیـم ها
ایـن روز ها ولـی دو سه فرسنگ می شود…

 این یک بیت از آقای محمد عابدینی است.

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/8/18 ساعت 6:8 عصر توسط مهدیه نظرات ()