سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خودم تــا خـــــدا…

 

 

این روزها سرشار از توام...این روزها من ،تورا در چشم خییلی ها میبینم...

نشسته ای در چشم آدم های دوروبرم وهروقت نگاهت میکنم لبخند میزنی به رویم...

انگار صدایم میکنی که بیایم کنارت... شاید هم میخواهی به یاد من بیاوری که دردل«مـن» هم جا هست

جا برای تو...برای آمدن تو، برای حضور تــو...

و شاید هم میخواهی بگویی که دل تو هم برای من تنگ میشوند...برای«مـن»بنده ات...

این شب ها بوی تو همه جا در هوا پیچیده است...

دم غروب از هرکوچه و خیابانی که میگذرم عطر نام تو را میشنوم…رد تو را می بینم ...

این بوی عطر تو را میریزم در ریه هایم و دلم میخواهد آن را نگه دارم...

آن را ذخیره کنم برای همه لحظه هایم...

شاید فکر میکنم این عطر تو را همیشه نمیتوان حس کرد...

وفکر میکنم این شب هارا همیشه نمیتوانم داشته باشم...وشاید...

این روزها و شب ها هرچه جلو تر میروم دلم بیشتر برایت تنگ میشود...

بیشتر دلم میخواهد تورا تماشا کنم...تورا صدا بزنم... با تو حرف بزنم و به حرفهایت گوش دهم...

به حرفهای «تـو» خدای مهربانم...دلم میخواهد تنها با تـو باشم...

تنهای تنها به دور از همه چشم ها و نگاهها....مهم نیست برایم دیگران چه میگویند...

شاید هم فقط دلم میخواهد حضورت را درنهان خانه دلم داشته باشم...

و این لحظه ها برایم دوست داشتنی ترین لحظه های عمرم هستند لحظه هایی که با توام...

لحظه هایی که عطرحضورت را در کنارم حس میکنم...

و هرگز کسی نمی تواند این لحظه ها را از خاطرم ببرد...

و دلم میخواهد این لحظه ها ،لحظه های با تو بودن تکثیر شود در تمام لحظه هایم...

پ.ن:یه قسمت هایی از این نوشته تاثیر گرفته از یه متنی بود که قبلا خوندم...

 


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19 ساعت 5:12 عصر توسط مهدیه نظرات ()